{شعله}پارت ۱۰

اون صدای کوک بود»»
کوک : ولش کن. داد
ته برگشت سمتش و دوباره درگیر چشای کوک شد

کوک دید که ته داره به خودش چنگ میزنه..فهمید اون شیطان داره از بدنش در میاد

ولی فقط این جمله رو شنید

که تهنuگش گفت: ج..جانگ کوک منو..ببخش

و‌‌ دوباره اون شیطان بدنشو تسخیر کرد

کوک یاد زمان گذشته..وقتی باهم بودن و کلی خوش میگذروندن...افتاد:)

اشک تو چشاش جمع شده بود

کاری از دست ولیعهد بر نمیومد

اون نمیتوتست دوست بچگیش و..که از خانواده‌اش براش بهتر بود و بکشه

هوپی سریع از این فرصت استفاده کرد و دستاشو باز کرد و سریع ته رو گرف

ته با یه ضربه که به شکم هوپی زد محکم به درخت خورد (هوپییی😭😭)

کوک لب زد : تو نمیتونی..آیی(زخماش سوزش گرف)اون نامه رو بفرستی

ته نیشخندی زد و گفت : چرا نتونم..کسی نمیتونه به این بدن آسیب برسونه

و با بی توجهی شروع کردن به رفتن

هوپی با ناتوانی گفت: و...ولیعهد...

ته نامجون و سربازانش و گول زدن که از سمت دریا رد میشن و...اونا رو مشغول کردن و از طرف جنگل داشتن رد میشدن که..

بچه ها قول میدم فردا ادامشو بزارم🥺🥰
دیدگاه ها (۲)

یونگی در پارت ۱۰

پارت ۲

نامجون𖤐 ּ ֗ ִ ּ ۪ ִ ּ ۪ ִ ּ ۪ ֗ ִ ּ ۪ ֗ ּ𖤐 𓂃 ⸒🇰🇷ᯓ

وقتی تو مهمونی...پارت ۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط